، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

ستاره نابغه کوچولو

خدا منو اینجور آفریده....

1392/9/2 20:25
نویسنده : مامان هدا
957 بازدید
اشتراک گذاری

تعطیلات رو رفتیم مالزی با جوجوی خوشگلمون که حالا دیگه واسه خودش یک آدم کوچولوی 100 سانتی یا به عبارتی یک متری شده . قشنگم قربون اون قد و بالات بشم . عکسای مالزی رو باید مفصل بذارم خیلی به هممون خوش گذشت و یک تجدید روحیه عالی بود . دست مامی درد نکنه که پیشنهاد به این خوبی داد جدا چه کیفی داره که شب تصمیم بگیری و فردا بلیط بگیری واسه یک مسافرت بی مقدمه و بعد هم کلی بهت خوش بگذره .

همه روزهای با تو بودن برام مهم هستن ولی بعضی روزا به دلیلی مهمترن مثل امروز که تونستیم ایزو بگیریم و توی ممیزی خارجی هم قبول بشیم . می دونی سخته که هم مادر باشی و هم مدیر و از اون سختتر اینه که هم بخوای مادر خوب باشی و هم مدیر موفق خداییش سخته واسه همینه که این مامی طفلی بیشتر وقتا عذاب وجدان داره . ولی خب اتفاقای خوب و موفقیتای بزرگ و کوچیک بهم انرژی میده که بیشتر و بیشتر تلاشم رو بکنم . 

عزیز دلم اینروزا قدرت کلام و تجزیه و تحلیلت منو حسابی غافل گیر میکنه .

امروز مامی: ستاره اگه یکدفعه دیگه اینکار رو بکنی حسابی ازت ناراحت میشم

ستاره با کمی بغض و قیلفه حق به جانب : اگه من اینکار رو می کنم خدا منو اینجوری آفریدهتعجب و بعد از چند ثانیه که مامی از شک این جواب در اومده : نخیر خدا به آدما حق انتخاب و تصمیم داده (بله حق دارید که از بحث فلسفی جبر و اختیار بین بنده و یک نیم وجبی 3 ساله بخندید.)

ستاره : مامی این ماشین شاسی یلنده ؟

مامی: بله 

ستاره : چرا؟

مامی: چرا چی؟

ستاره : چرا بعضی از ماشینا رو شاستی (بجای شاسی می گی شاستی) بلند می سازن؟

مامی در جواب مونده توپو میندازه تو زمین باب : نمی دونم از بابا بپرس.

بابا که تو فکر دیگه ای بود : نمی دونم

ستاره : بابا می دونی بگو بگو چرا

و بابا توضیح میده که بعضی ماشینا اینجورین که بتونن برن کوه و .....

ستاره در اخر توضیحات بابا : اینجوری بلد نبودی 

و مامان و بابا تمام اصول تربیتی رو فراموش کرده و از حاضر جوابی ستاره خانم کلی از ته دل خندیدین البته چلوندن که دیگه نوشتن نداره

تو مهمونی تولد یکی از مامانا در مورد هاپوشون می گفت که الان کنار شوفاژ خونه خوابیده و ما هم که حسرت به دل خواب ظهر هستیم گفتیم چقدر این هاپو خان خوشبخته و قندعسل خانم در گوشه ای دیگه سخت مشغول بازی بودن تا فرداش اومده بهم میگه مامی بابا خیلی خوشبخته میگم آره مامی بابا خوشبخته که تو رو داره میگه نه مامی بابا خوشبخته که خوابیده . ههههههههههههههههه

بعد از شام با بابایی داری ماست می خوری و یک قاشق رو به سمت من گرفتی مامی : ممنون نمی خورم

ستاره : چرا بخور برات مفیده .

چند روز قبل اومدی با ناراحتی بهم می گی : مامی مشقامو ننوشتم و من با تعجب که مشقات چیه مامان؟ بعد رفتی کاغذ آوردی می گی چرا می خوام مشق بنویسم می خوام بنویسم آ بعد هم رو وایت بوردت نوشتی آ ا و بهم نشون دادی می گی ببین نوشتم آ .در نتیجه از اونروز ما مجبور شدیم واسه شما دفتر لوحه بیاریم تا شما مشق بنویسید تا راضی بشید.

تو دفتر واسه کارهای R&D با خانمی قرارداد داریم بنام خانم دکتر ... که طبعا صداشون می کنیم خانم دکتر و ایشون نوه شیرینی بنام ملودی دارن که از طرف ملودی واست هدیه آوردن بهم می گی اینو مامان بزرگ ملودی بهم داده که یه جور دکتره .

چند شب پیش با اجازه شما با موبایلم بازی می کردم و برنده شدم . بوسم کردی و بهم می گی : مامی بهت افتخار می کنم . آخ که عشق من منم بهت افتخار می کنم . چقدر برام شیرینه که حرفای خودمو که بهت می گم اینجوری بهم پس می دی . جون دلم . نفسم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان محمدحسین
2 آذر 92 20:30
وای چه شیرین زبون خدا حفظش کنه....
سپیده
3 آذر 92 13:47
آفرین به این دختر باهوش پس خدا رو شکر خیلی وضعتون توپه که یه هویی میرین مالزی خوش به حالتون. ما برای سفر شهری هم باید دو سه ماهی برنامه بریزیم میشه بپرسم مدیر چه شرکتی هستین؟البته اگه فضولی نشه
لیلا
24 آذر 92 0:30
ماشالا لذت بردم از این همه شیرین زبونی