، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ستاره نابغه کوچولو

یه اتفاق خیلی ناراحت کننده

1391/3/16 17:46
نویسنده : مامان هدا
660 بازدید
اشتراک گذاری

واسه تعطیلات 14 و 15 خرداد رفتیم شیراز - مثل همیشه حسابی با مامان جون و بابا حاجی بهت خوش گذشت . با داییها و مهبد کوچولو که بین حس مهربونیت و یه کم حسادت مخلوط جالبی بود . 

یکشنبه صبح باید می رفتم پرو مانتوم . دلم می خواست تو رو هم ببرم . کلا تا خیلی مجبور نباشم دوست ندارم که تنهات بذارم ولی بدجوری لج رفتی و به هیچ قیمتی حاضر نبودی بیای . کلی گریه کردی و به خودت فشار آوردی و حتی استفراغ کردی و من مستاصل از اینهمه لج تو واقعا مونده و درمونده بودم که چرا؟؟؟؟؟؟؟

بالاخره آرومت کردم بو سیدمت و به هر زبونی که میشد لباستو عوض کردم و با بابایی رفتیم. تو خیاطی هم بهت یه قرقره که قول داده بودم دادم دستت و داشتیم دیگه می اومدیم بیرون و من در حال خداحافظی . همه چیز تو یک لحظه اتفاق افتاد . واقعا ندیدمت که چطور از پشت پنکه سر درآوردی و دستت رو کردی تو پنکه . اولش که خودت هم نفهمیدی چی شد و من از صدای زشت قرقر پنکه پریدم طرفت . سریع دستت رو شستم و خداحافظی کرده و نکرده بابایی رو صدا زدم . عسلکم چه مظلومانه اشک می ریختی . تمام سر و  صورتت از اشک و عرق خیس بود و من از درون زار می زدم و در  ظاهر آروم! سعی می کردم که تو رو آروم کنم بردیمت نزدیکترین درمونگاه وقتی بابایی گفت که انگشتت باد کرده و ممکنه انگشتات شکسته باشه صدای شکستن چیزی رو تو وجودم حس کردم . تو بغلم گریه می کردی و تو وجودم از بی لیاقتی خودم زار می زدم. مثلا مادر بودم چطور نتونستم جیگرگوشمو خوب مواظبت کنم ؟ چه مادری ام ؟ فقط اسم مادری رو یدک می کشم ؟ خدایا به دلبندم کمک کن تا آروم بشه . تو درمونگاه مریضها اجازه دادن بدون نوبت بریم تو . دکتر گفت که چیزی نیست و حتی زخمها سطحیه و واسه اطمینان خاطر گفت اگه می خواید عکس بگیرید از انگشتهاش ولی تو بی قرار بودی و نمی شد یک لحظه دستتو ثابت نگه داشت و مسئول عکسبرداری هم گفت قطعا نشکسته چون به راحتی انگشتاهاتو تکون می دی . دوباره چسبوندمت به خودم و آروم آروم برات لالایی خوندم و تو هم آروم شدی . می دونستم درد داری انگشتهاتو می چسبوندی به لبهام تا ببوسمشون . آخه هر وقت یکم دستت خراش بر می داره فوری می بوسمش و می کنمش تو دهنم و به قول خودت خوب میشه ولی ایندفعه فرق می کرد و دل من بود که همراه دستت ذوق ذوق می کرد ولی خدایا دستت دخترکم هیچ چیز مهمیش نشده بود بیشتر ضرب دیدگی و زخمهای سطحی و من پر از عذاب وجدان و حسی از قدردانی از خدای مهربون و اون فرشته ای که مراقب جیگرگوشه من بوده. 

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد

تموم مدت برگشتن که تو بغلم شیر می خوردی و هنوز از درد و گریه چند دقیقه پیشت دل دل می زدی این شعر تو ذهنم بود و همش تابلوی نقاشی که بابایی از رو این شعره کشیده بود جلوی چشمام بود :

رویه پل دوتا بچه دارن رد می شن . پل شکسته و بچه ها بی دغدغه در حال عبورن . پشت سرشون یه فرشته داره اونا رو همراهی می کنه . نمی دونم قطعا هیچ لحظه ای تو زندگیم اینقدر برام این تابلو معنا نداشته.

اومدیم خونه وتو آروم و خواب آلود از مسکنی که دکتر بهت داده بود تو بغلم خوابیدی . تو رو که خوابوندم و صدای اروم نفساتو که شنیدم دیگه طاقت نیاورم و جیگر آتیش گرفتم رو با اشکهام خنک کردم . چه مادری ام من؟!؟ خدایا چه سهل انگارانه از بهشتی که نصیبم کردی مراقبت کردم . احساس آدم رو داشتم وقتی به سزای هوسش از بهشت رونده شده و حالا من که با احساس درد تو و دیدن دست زخمی تو از بهشتم رونده شدم . دست راستت رو حمایتگرانه دور انگشتای چپت گرفته بودی و حالا دیگه اروم خوابیدی . و این یعنی که کابوس به پایان رسیده . 

کابوس بدترین اتفاقی که تو این 21 ماه واسه تو پیش اومد و مثل یه معجزه به خیر گذشت . 

صبح فردا من هنوز تو فکر اتفاق دیروز با بابایی مطرح کردم که آیا واقعا پیش بینی کرده بودی که نمی خواستی باهامون بیای؟ هنوز نمی دونم .

همه زندگیم ! عاشقانه دوست دارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)