غیبت صغری
شنبه 31 اردیبهشت 90
مامان هدا خانم یه وقت خدای نکرده خجالت نکشید این وبلاگو آپ کنیدا....
من شرمنده همه مهربونایی هستم که به وبلاگ ستارم سر می زنن . شاید فقط خود دخملی می دونه مامانش چقدر گرفتار بوده و هنوز حساب کتابای نمایشگاه تموم نشدهنمایشگاه کتاب یه طرف حساب کتاباشم...
اینقدر حرف واسه گفتن دارم که نمی دونم تو این تایم کوتاه چایی خوردن چجوری جا بدم؟
گل مامان اینقدر سریع بزرگ می شه که از نوشتن تغییراتش جا موندم.
واییییی پرنسس خانوم دیروز در سن 8 ماه و 26 روزگی در یک اقدام ناگهانی جلوی چشمای من چهار دست و پا رفت و خودشو به اسباب بازیش رسوندو بعد از اینکه از بهت دراومدم کلی دست و هورا و بوس جایزه گرفت ولی بعدش که می خواست دوباره بره رفت ولی کلی غر زد.
خانوم ناز دوست داره راه بره . دستشو به زور به میز می گیره که وایسه و وقتی من یا بابایی دستشو می گیریم راه بره با قدمهای بلند دو ماراتن می ره.
اینم دختر من که فاتحانه خودش ایستاده:
با گفتن ماما مٍمٍه من دلم می خواد شیر که خوبه جونمو بهش بدم بخوره. به توپ می گه اوپ . به پنکه می گه پَن . خیلی مامانی خوردنی و خوشمزه شدی.
روز 5شنبه واسه اولین بار من و بابایی ستاره رو بردیم پارک اولش با تردید سوار سرسره شد ولی بعد خیلی خوشش اومد:
از دور بازی بچه ها رو خیلی دوست داره ولی وقتی بچه ها جیغ می کشیدن زد زیر گریه. کلا نمی دونم چرا دخترم از صدای جیغ گریه می کنه. احتمالا باید یه کم مامانش سر بابایی جیغ بزنه تا دخملی عادت کنه
فعلا چند تا عکس از دخملی تا تو پست بعدی در مورد نمایشگاه بنویسم:
عشق مامان خندت بهترین امیده واسه زندگی من و بابایی.