، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ستاره نابغه کوچولو

از الف تا ی جشن تولد یکسالگی - قسمت اول

1390/8/15 17:25
نویسنده : مامان هدا
1,010 بازدید
اشتراک گذاری

بعضی چیزا هست که دوست دارم واست کامل کامل بنویسم حتی با یه تاخیر دوماهه یکی از اونا مهمونی جشن تولدته.

از ماهها قبل درگیر بودم البته ذهنا . نمی دونستم کجا مهمونی بگیرم اینجا یا شیراز که همه مامان بزرگا و بابا بزرگا و عمه ها  و دایی ها و ... هستند؟ خلاصه کلی بالا پایین کردیم که محلش تو شیراز کجا باشه بعد از گزینه های مختلف تصمیم گرفتیم که تو یه طبقه از خونه بابا حاجی بگیریم . البته خودم دلم می خواست باغ اجاره کنیم ولی بابایی راضی نبود و می گفت مردم می گن اینا چون عروسی نگرفتن آرزو به دل جشن هستن و خودم هم نمی دونستم اگه تو خسته بشی و خوابت بگیره تو باغ چکار کنم؟ نمی شه که مهمونا رو ول کنم. (البته به نظر من میشه ولی خب نظر بابایی غیر از منه و ما همیشه به نظر بابایی احترام می ذاریم) . خلاصه که به اطلاع بابایی رسوندیم که یکی از طبقه های خونه بابام می گیریم که خالی شده و اگه ستاره خوابش هم بگیره می برمش تو طبقه خود مامانم اینا می خوابونمش چی دیگه از این بهتر و دنبال کیک و جاهای مختلف تو شیراز تلفنی بودم که خیلی هم برام سخت بود. بعد به عمه ها اطلاع دادیم کمابیش داشتم کارا روانجام می دادم . کلی در مورد تمش فکر کردم اصلا تمهای تکراری موجود به دلم نمی نشست یه چیز خاص می خواستم بازم بابایی به دادم رسید : تم ستاره ای . 

یوووووووووهووووووووو چی از این بهتر! تم ستاره ای . ولی خب عشق آسان نمود اول

هیچ چیزی با این تم پیدا نمی شد تو بازار! 

چند روز بعد که با عمع صحبت کردم گفتن که نمی شه جشن بگیرم چون عمع بابایی فوت کردن و تا تولد ستاره 4 ماه و ده روز نشده. واییییییی حالا چکار کنم؟ دیگه تصمیم گرفتم تو خونه خودمون بگیرم و مهمونی رو شب زودتر تا 11 تموم کنیم که ستاره نازگلک هم خسته نشه.

دوباره انرژِی مجدد گرفتم و یه روز رفتیم کوچه و خیابون واسه کارت و ظروف یکبار مصرف که کلی حالم گرفت که هیچی نیست همش باربی و شرک و .... برام عجیب بود. حتی دبی هم کمابیش گشته بودم ولی چیزی نیابیدم البته شاید جاشو بلد نبودم

این قصه ادامه دارد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

ساناز
10 آبان 90 17:35
چقدر خوردنیه این ستاره خدا براتون نگهش داره
مامان سیلوانا
12 آبان 90 15:48
دختر کوچولوی ناز و ملوستون خیلی به دلم نشسته. عاشق اون ژستای آتلیه ایش شدم . امیدوارم به همه آرزوهاش برسه و یه روزی با خوندن این خاطرات که توسط مامان خوب و مهربونش به زیبایی و سلیقه هر چه تمام تر و با عشق به تصویر کشیده شده بفهمه که چقدر با تمام قوا و با تمام احساس های خوبتون این کوچولوی ناز رو به بهترین مسیر ممکن تو زندگیش سوق دادید . خوشبخت باشید .
تیکا
21 دی 90 23:50
سلام هدی جان خوبی؟

نمیدونی وقتی جلوی دکه روزنامه فروشی عکس ستاره جونو دیدم پشت مجله شهرزاد چه ذوقی کردم همسرمم باهام بود ما خیلی ستاه جونو دوست داریم همش میایم عکساشو میبینیم خلاصه من انقدر ذوق کردم که ابروم رفت همه نگام میکردند فکر میکردند عکس بچه خودمو زدند پشت مجله ههههه

نانازتو از طرفم ببوسش


ممنون مهربون - دوست نادیده من!