خوشبخت ترین...
در روزمره های زندگی که نعمتهای بیشمار خدا برام عادی میشه یه اتفاق کوچولو یا یه تلنگر باعث میشه که یادم بیاد چقدر خوشبختم و چقدر خدای مهربون تو تموم لحظه هام جریان داره.
و چه خوشبختم من ! خوشبخترین مامان دنیام و دخترک شیرینم همه این حسی رو که ازش لبریزم مدیون تو هستم .
دیروز عصر شدیدا خسته بودم و یه جورایی دلم گرفته بود . بی خوابیهای چند شب اخیر و حجم زیاد کارای روز شدیدا روم اثر گذاشته بود . نشسته بودم که تو از تو حیاط اومدی با دوتا گل بنفشه تو دستات. گلا رو دادی بهم و گفتی مامی بفَمایید (بفرمایید) بعد با یه حالتی نگام کردی و گفتی...
دوست دارم !
خدای من ! دیگه حالمو نمی فهمیدم مگه بهشتی بالاتر از اینجایی که من توش هستم هست؟ هیج جور و با هیچ کلمه ای حالم قادر به توصیف نیست. اینقدر بوسیدم و چلوندمت که فکر کنم از کارت پشیمون شده باشی .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی