20 ماهگی!
4 اردیبهشت 91
عزیزترینم امروز 20 ماهه شدی. یه 20 دیگه تو کارنامه زندگیت!
و من به 20 سالگی تو فکر می کنم به وقتی 20 تا شمع رو کیک تولدت فوت کنی .
به اینکه منم بتونم یه مامان بیست برات باشم .
عسلکم باور کن که همه تلاشمو می کنم مادری برات باشم که وقتی شمعها رو فوت کردی برق شادی و رضایت از زندگی رو تو چشمات ببینم. و چه سخته مامی جون! خیلی سخته شاید سخت ترین وظیفه ای که خدا بر دوش کسی قرار میده.
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند.
دارم با تمام وجودم برات می نویسم . تو میای کنارم از کشو یه تکه کاغذ بر میداری و با صدای ظریف خودت می گی: " یکی بود یکی نبود" ...
میری پشت پیانو میشینی - کتابچه نت رو ماهرانه ورق می زنی و به تقلید از من کلاویه ها رو فشار می دی و زیر لب زمزمه می کنی یعنی داری نت خونی می کنی (بابایی ازت فیلم گرفته) ...
هنوز شیر می خوری و شدیدا وابسته هستی . حتی خودت سینه هامو ارزیابی می کنی و خودت انتخاب می کنی از کدوم می خوای شیر بخوری و می گی : این خوبه
سحر بیدار شدی تا شیر بخوری و بخوابی تو خواب و بیداری بهم می گی: I love فیشی (همون می می) و من ناباورانه دو بار دیگه ازت می پرسم چی؟ و تو بازم تکرار می کنی تا من مطمئن بشم اشتباه نشنیدم.
چند روز پیش مامان باران ، اونو از شیر گرفت و من برات تعریف کردم که باران بزرگ شده و دیگه فیشی نمی خوره . نگام می کنی و می گی : باران فیشی نمی خوره، ستاره فیشی می خوره یعنی فکر نکن حتی اگه باران فیشی نخوره هم ستاره فیشی می خواد و می خوره و بعد از اون شبا اضطراب جدایی گرفتی در حدی که موقع خواب بعد از اینکه طبق عادت کلی شیر می خوری و غرق خواب می شی تا می خوام بذارمت تو تختتت با وحشت بهم می چسبی و جدا نمیشی و حتی کلی تو بغلم راه می برم بازم مجبور میشم مثل نوزادیت رو سینم بخوابونمت !
دیگه تصمیمم قطعی شد که تا هروقت بتونم بهت شیر بدم و کلی به خودم بد و بیراه گفتم . منکه تصمیم نداشتم تو رو از شیر بگیرم چرا روح لطیف و حساستو آزار دادم. عسلکم چه ایرادی داره که یه نابغه 5 ساله بازم شیر مامیشو بخوره؟ :)
یکهفته هست که خاله بهاره 3 ساعت صبحها میاد تو خونه و تمرینای شیچیدا رو اون بجای من باهات کار میکنه . خیلی خوشحالم که اینقدر بچه سازگاری هستی و می تونی خودتو با شرایط وفق بدی . می دونم که این خصلت رو از بابایی گرفتی و باعث میشه زندگی برات راحتتر بگذره . خیلی با بهاره همکاری می کنی و من همچنان دنبال یه شخص native هستم که بتونه چند روز در هفته بیاد و باهات بازی کنه و فقط انگلیسی صحبت کنه.
کتابی که به عنوان عیدی بهت تقدیم کرده بودیم امروز چاپ شده و خیلی خوشگل شده . عزیزم یکماه از عید می گذره و یکم دیر شده ولی ارزششو داشت . اینکه دومین عیدیت هم یه چیز موندگار باشه یه کتا ب که تو صفخه اولش من و بابایی اون به تو تقدیم کردیم.
نازنین ترینم ! شیرینم! بهت افتخار می کنم و ممنونم که دختر من و بابایی شدی. خدایا ممنون که ستاره دختر ما شده.
برج لگویی که خودت ساختی
مامی کرم زدم.
با دیدن تیوپ کرمی که خالی کرده بودی فقط جلوی خودم رو گرفتم که نخندم
باغبون کوچولوی من!
یه پرنسس کوچولو که با اصرار کلاه محلیشو با لباس خونه پوشیده و خودش خواسته ازش عکس بگیرم.
کواک کواک (اردک) بشینه.
قشنگه