10 امین روز
امروز 10 روزه که دیگه شیر نمی خوری . سخت بود ولی گذشت و البته بدون هیچ بهانه گیری از جانب تو واسه شیر خوردن .گذشت ولی با گریه های وقت و بی وقت من از دلتنگی . هنوزم وقتی تو آغوشم می خوابی و دستت رو تو لباسم می کنی و سینه امو تو دست می گیری بغضم می گیره . می دونم که تو هم دلتنگی ولی صبور و من دلتنگم و کمتر از تو آروم.
روزهامون می گذره هر روز با یه چیز جدید از تو . امروز سر ظرف آجیل نشسته بودی و داشتی قصه " پسته کوچولو " و بابای پسته رو از خودت تعریف می کردی . برام جالبه که هیچ وقت همچین قصه ای برات نگفتم .
دیشب بابا نون روگن خریده بود و تو یه تکه کدی و می گی این اسبه و براش این شعر رو خوندی
اسب سفیدم خیلی قشنگه وقتی که راه میره ایجور صدا می ده پیتیکو پیتیکو پیتیکو
تموم شعر رو بدون غلط
بعد من دارم برات لقمه نون پنیر با یه تکه دیگه از نون روگن می گیرم بهم می گی مامی اگه گفتی این چیه؟
می گم چیه مامی جان؟ می گی جغده! می دونستی ؟
آخ کاش ازش عکس گرفته بودم واقعا شکل یه جغد بود و بعد که تکه های بیشتری از نون کنده شد تو شکل نهنگ رو کشف کردی.
عزیزم قدرت تخیل ، توانایی حافظه و عالی حرف زدنت همیشه منو شگفت زده می کنه.
ایکه وقتی برات کلمه می نویسم به اصرار خودت تا بخونی ، فرق بین مامان و مامان جون رو می دونی . وقتی می گی : بنویس "ستاره " ، منو بنویس که منظورته اسم منو بنویس . دیروز لغت دست رو بهت یاد دادم و اینقدر پرسیدی دست کی؟ که مجبور شدم لغت "بابا " رو هم پشتش بیارم تا تو بخونی" دست بابا"
عسلک مهربونم !با وجود اینکه بارها در طول شب و روز بهم می گی : دوست دارم! یا خیلی تو رو دوست دارم! بازم هر بار تا عرش خدا میرم و خدا رو شکر می کنم که تو رو به ما هدیه داده . ممنونم