پرنسس27 ماهه
پرنسسم 27 ماهه شده یعنی 2 سال و 3 ماه ! چه زود می گذرند عزیزم و تو چه زود داری بزرگ میشی اینقدر که می ترسم از لذت بردن لحظه های بالیدنت جا بمونم .
ستاره : مامی یادته ستاره کوچولو بود فیشی می خورد؟
و این یعنی کمتر از 3 ماه قبل . مثل اینکه این پروسه شیر مامان رو نخوردن یه مرزه مرزی که وقتی بچه ها ردش می کنن دیگه توی یک ماراتن بزرگ شدن میفتن . خیلی مستقل تر میشن . کم کم یاد می گیرن که حتی مستقل تر بخوابن و تو شیرینترین من چه زود داری این روزها رو طی می کنی .
بعد از اینکه دیگه موقع خواب هم شیرمو نخوردی واسه اینکه خوابت ببره تو بغلم راه می بردمت . اونم حدود یکساعت سخت بود ولی خیلی شیرین بود . لمس تنت ، حس گرمای وجودت ، خوندن لالایی برات و شنیدن صدای ظریفت که همه لالاییهای رو حفظ بودی و بالاخره آروم شدن و شمرده شردن صدای نفسهات . بابایی هم گاهی تو این لذت یکساعته شریک میشد . ولی کم کم شبا دیگه با هم می رفتیم تو تخت و من برات قصه می گم تا تو یاد بگیری خودت خوابت ببره و این یه توانایی لازم و بزرگه که بچه هایی که شیر مادرشون رو می خورن خیلی دیرتر یاد می گیرن . شبای اول حتی تا یکساعت و نیم هم طول میکشید که خوابت ببره ولی الان راحت تر می خوابی و زودتر . اصلا دیگه می تونی خودت خودتو بخوابونی و اینو از بیدارشدنای نصفه شبت که کمتر شده و اگه هم پیش بیاد راحت می تونی به خواب بری می فهمم.
ولی خواب روز خیلی راحت تره . حتی پریروز گذاشتمت تو تختت و اومدم از اتاقت بیرون با دوذبینت می دیدمت که کمی غلت زدی مثل همیشه یه کم واسه خودت حرف زدی ولی خیلی زود حدود 10 دقیقه ای خوابت برد . و چشمای من پر از اشک شد از شیرینی داشتن بهترین هدیه ای که خدا بهم داده از اینکه چقدر زود بزرگ شدی و حتی از دلتنگی روزهایی که شیرمو می خوردی و تو بغلم خوابت می برد.
دیروز میس آیدا اومده بود و من وسط کلاستون در زدم و اومدم تو اتاقت و یه چیزی به آیدا جون گفتم چند دقیقه حرفامون طول کشید تو اومدی بهم می گی : مامی کلاس تموم نشده ! هههههههههه
و من غذر خواهی کردم و در رو بستم
دوباره چند روز قبل داشتی تو حال بازی می کردی ، کارتای ریاضی رو آوردم تا کارتا رو تو دستم دیدی فوری بلند شدی می گی کجا بریم بخونیم ؟ و من چقدر خوشحالم از اینکه آموزشهات برات لذت بخش و شیرینه.
اینم چند تا عکس سورپرایز واسه مامان جون: