خوشبختی
چند شب بود که دلتنگ بودم . وقایع عید ، بی مهریها ، کم صداقتیها و ... سخت دل ازرده ام کرده بود و دیشب ...
موقع خواب کنار هم دراز کشیدیم و تو روی دستم سرت رو رو شونه ام گذاشتی و کم کم نفسهات آروم و ارومتر شدن و تو خوابیدی . و من دوباره حس کردم که بهشتم . دوباره و دوباره بهترین هدیه خدارو حس کردم تا جاییکه بیدار نشی در آغوشم فشردمت و بوییدمت . مثل همیشه بوی بهشت میدادی . با دست آزادم پوست لطیفتو لمس کردم و قلبم از حس اینهمه خوشبختی فشرده شد . خدایا من چقدر بخاطر داشتن وجود نازنینی که بهم دادی خوشبختم و بی اختیار اشکام سرازیر شدن . از هجوم اینهمه خوشبختی !
خدایا سپاسگزارم ! با تمام وجودم ممنونم که ستاره رو به ما دادی و من مامان عزیزترین عزیز دلم شدم!
و چه اندازه دلتنگیهام بی رنگ و بی رنگ شدن ! وقتی تو و من و بابا در کنار هم هستیم دیگه چه اهمیتی داره باقی مسایل؟ وقتی در چهارچوب اخلاقی و رفتاری خودمون هستیم قضاوت، حرفها و برخورد اطرافیان کمترین چیزیه که می تونه ناراحتمون کنه .
خدا رو دارم! تو رو دارم ! و بابایی مهربون و قدرشناس رو ! همین برای حس کامل خوشبختی کافیه.