مهدکودک 2
دلم می خواد بنویسم بی دلیل و با دلیل فقط بنویسم . از دلتنگیهام از اشکهای ناخواسته ی گاه و بیگاه گوشه چشمام . از بغض لعنتی که دو هفته هست گلومو فشار میده .
خدایا دخترم بزرگ شده و من باز هم جا موندم . خدایا خدایا خدایا! با فریاد خفه شده سکوتم چه کنم؟
نه مادرکم! نگرن نشو .هیچ اتفاق بدی رخ نداده . امروز برای ثبت نام قطعی رفتیم مهدکودک و تو چه شادمان لحظاتت رو سپری کردی.
ازت معمولی خداحافظی کردم و جوابم یک خداحافظی سرسری از جانب تو بود چون می خواستی زودتر بری طبقه بالا که از بقیه بچه ها جا نمونی . مدتی تو ماشین نشستم و بعد برای بردنت اومدم و در نهایت تو با گریه از مهد بیرون اومدی و وقتی با تلفن برای بابایی تعریف کردم با همون طنز همیشگی میگه : بهش بگو بابا اشتباه متوجه شدی معمولا موقع رفتن و موندن تو مهد گریه می کنن نه موقع اومدن
مهد امید فردا: مهدی که فقط برام قابل قبول بود و نه هیچ چیز دیگه . از چندتا مهدیکه باهم رفتیم از جمله تیام، مهستان و امیدفردا اینجا بیشتر به دلم نشست. حداقل ظاهر شادتری داشت و از هر چند نفر که دیدم و پرسیدم راضی بودن. البته اگه از شعارای قشنگش بگذریم ! حتی دیروز تو کلاس باله هم مامانی بود که دخترش امید فردا میرفت و خیلی راضی بود.
یادم به ماههای اول تولدت میفته . روزهایی که می خواستم برات پرستاری بگیرم که در کنار خودم باهات باشه تا من بتونم به کارام برسم . روزهای مصاحبه و شبها هق هق گریه . نمی تونستم تحمل کنم که بزرگ شدنت رو حتی برای لحظاتی با کس دیگه ای شریک بشم . عشق زیبای من! و نتونستم و هیچکس رو نپذیرفتم و الان خیلی از تصمیم اون زمانم راضیم ولی الان فرق می کنه اونموقع بخاطر خودم می خواستم پرستار بگیرم و الان تو رو بخاطر خودت می خوام مهد بگذارم و امیدوارم بازهم 3 سال دیگه که به این روزها نگاه می کنم از تصمیمم راضی باشم . سخته ! خیلی سخته دخترکم.