، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

ستاره نابغه کوچولو

هفته دوم مهد

1392/5/5 23:57
نویسنده : مامان هدا
526 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 5/5/92

ستارکم خوب با مهد کنار اومده بجز اینکه میگه تو هم تو مهد بمون که همه پرسنل مهد و مشاوری که باهاش صحبت کردم میگن کاملا طبیعیه . خدا رو شکر گریه ای در کار نیست و هربار با گفتن اینکه من می رم و هر وقت تو خواستی میام دنبالت موضوع حل میشه و البته موقعی که میام هم کلی بهانه میگیری که کم بود و معمولا نیم ساعت میشینم تا راضی به اومدن بشی

روز اول هفته دوم مهد: قرار شد بابایی تو رو ببره مهد که همون یکم بهانه رو هم نگیری که بگی مامی بمونه تو راه بهانه گرفتی که من خوابم میاد و وقتی به بابایی تماس گرفتم گفت که بغلت کردن و رفتی بالا . با مهد تماس گرفتم و خود رویا (مدیر داخلی مهد) گوشی رو برنداشت . یکی دیگه از پرسنل بود و بعد از سلام و احوال پرسی میگه : ستاره جون چطوره؟تعجب میگم : من زنگ زدم احوال ستاره رو بپرسم و خیلی ریلکس گفت : من بالا بودم نفهمیدم ستاره اومده بذارید بپرسم . بعد از پرسیدن میگه : خوابه و من با تعجب پرسیدم خوابه (البته خیلی سعی کردم که آرامشی ساختگی رو در صدام رعایت کنم و بهم جواب میده آره گفته خوابم میاد و بهش گفتن می خوای بری اتاق خواب اونم رفته و الان خوابه . تشکر می کنم و گوشی رو قطع می کنم. حالم بده خیلیییییییییییییییییییییییی بد . همه چیزایی که در مورد خوراندن داروی خواب تو مهد به بچه ها شنیدم تو سرم میاد . یا اینکه شاید مثل وقتایی که نمی خوای از پله بالا بیای و بهانه می گیری خوابم میاد تا من بغلت کنم این حرف رو زدی و اونا هم سرت داد زدن که اگه خوابت میاد برو بخواب و تو هم با گریه رفتی تو اتاق و خوابت برده یا اینکه ...

بغضی لجوج گلومو می فشاره هر چی بد و بیراه بلدم به خودم نثار میکنم که خوب شد؟ اینم از مهد می خواستی ستاره بره بازی کنه شاد باشه با بچه ها تعامل داشته باشه اینجوری . به تو هم می گن مادر؟ یکی مصرانه تر گلومو می فشاره و به مرز خفگی می رسونه. نه الان نه الان گریه نمی کنم. سوار ماشین میشم و بجای رفتن به شرکت به سمت مهد میرم . نمی دونم چرا ؟ فقط جسمم رانندگی می کنه مثل اسبایی که چشماشونو می بندن و مسیرشونو بلدن تو اتوبان یادگار سرازیر میشن صدای اون خانومه که تو جی پی اسه دائما کامنت میده : از سرعت خود بکاهید - به دوربین پلیس نزدیک میشوید . اصلا چرا دارم میرم مهد؟ بخاطر اینکه اصلا امکان نداره بچه من بعد از 10 ساعت خواب کامل صبح دوباره بعد از اینکه 2 ساعته از خواب بلند شده بگیره بخوابه . چون ستاره حتی ظهرا هم معمولا نمی خوابه . چون .... و از همه مهمتر می خوام برم ببینمت همین این قطعا حق یک مادره که بتونه جیگرگوشه اشو ببینه .

میرسم مهد ، مهم نیست که چی پشت سرم میگن مهم نیست که در موردم چه قضاوتی می کنن مهم اینه که همین الان تو رو ببینم. رویا و سارا جون! سلام می کنن و سارا (همونکه تلفن رو جواب داده بود) میگه ستاره اصلا نخوابیده بوده تظاهر به خواب کرده و الانم داره بازی میکنه و تمام تنشم با یک آه از دهنم بیرون میاد و با تلخندی می گم : فقط می خواسته منو بکشونه اینجا. هیچکدومشون مادر نشدن ولی با نهایت همدری باهام برخورد کردن و گفتن میگیم بیاد پایین تا ببینیدش دلتون آروم بشه . گفتن نه نمی خوام منو ببینه . (نمی دونم اون لحظه ازت خجالت می کشیدم یا نمی خواستم هوایی بشی) گفتن نه میبریمش تو اتاقی که شیشه اش رفلکسه شما رو نمی بینه و بعد به معلمت پیجت کردن . از پشت شیشه بوییدمت و با نگاهم تمام سلولهای وجودم رو سیراب کردم . خدایا مگه میشه موجودی رو اینقدر دوست داشت! و اشکهام بالاخره بی اختیار سرازیر می شن . از اون دوتا معذرت می خوام . اونها هم باهام همدردی می کنن و جمله رویا برام خیلی ارزشمند میشه - الکی نمی گه خیالتون راحت باشه . می گه کم کم عادت می کنید مال اینه که اوایل اطمینان ندارید واقعا راست میگه . هنوز اطمینان ندارم ولی واقعا عادت می کنم ؟ همونجور که هنوز دلم واسه شیر دادنت می تپه و هنوز عادت نکردم . از در میام بیرون و به خودم دلداری میدم که کم کم عادت می کنم یا شاید هم اونا به دیوونه بازیهای من عادت می کنن.

شب شده تو خوابیدی و من فیلم امروز تو رو تو مهد که رو سی دی بهم دادن دارم میبینم : از ناهار خوردنت که چقدر مهربانانه دهن بچه هایی که نیاز به کمک دارن غذا می کنن . از لحظه های بازی با مربیات و بچه ها که چقدر شاد و سرحال هستی . از رقص و آوازخونی که دارین (البته فیلم بی صداست ولی از حرکاتتون معلومه ) و اینکه چقدر زندگی و هیجان در جریانه . حالم خوب میشه . خیلی بهتر میشم و سپاسگزار . سپاسگزار همه مهربونهایی که اونجا زحمت می کشن و مدیریتی که این سیستم دوربین مداربسته رو واسه دل والدین فراهم کرده . 

فعلا تصمیم تا این لحظه : به راه مهد امید فردا کماکان ادامه میدهیملبخند

 

گل دختری در حیاط مهد

 

قبل از رفتن به مهدکودک و آبپاشی درختای خونه

 

به خانه (نه به شرکت ) برمی گردیم!

 

بازی هر روزه ی اینروزها - رنگ بازی حسابی بعدشم آب بازی حسابی!

 

بالرین زیبای من که متاسفانه به خاطر مهد تا اطلاع ثانوی کلاس تعطیله

 

 

پینوشت : در حال تدارک جشن تولد هستیم . البته امسال فقط دوستات و ماماناشون رو دعوت می کنم چون اینقدر بزرگ شدی که بشه یک جشن تولد کاملا کودکانه و خوب برگزار کرد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

شوکوکاپ
7 مرداد 92 19:32
شوکوکاپ افتتاح شد . مامان ستاره جون خوشحال میشم سر بزنید و به دوستانتون معرفی کنید . تم های کودکانه شوکوکاپ هم به زودی اضافه خواهد شد . اگه نظر خاصی درباره تم های کودکانه دارید لطفا پیشنهاد بدید.
علي خوشتيپ
17 مرداد 92 0:31
سلام عزيزم .نماز و روزه هاتون قبول میشه به وبم سر بزنی؟توی مسابقه نی نی ها شرکت کردم و به رایتون خیلی خیلی نیاز دارم.تا برنده شدم فاصله اي ندارم آخه فقط کافیه 118 رو بدون هیچ علامت و نشانه ای به شماره 20008080200 پیامک کنید. اگه با چند تا شماره هم این کار رو بکنید که خیلی خیلی ممنون میشم[بوسه]