، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

ستاره نابغه کوچولو

روز اول مهد

1392/5/6 0:02
نویسنده : مامان هدا
347 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 29 تیر 92

از پله های مهد بالا میری بدون اینکه پشت سرت منو نگاه کنی تا نصفه پله که رسیدی بهت می گم : ستاره مامی خداحافظ . یک نگاه سرسری بهم می کنی و با هیجان بالا می ری و یک خداحافظی سرسری از پیچ پله بالا میری و دیگه نمیبینمت و رختشویی توی دلم شدیدتر می چرخه .

دخترکم بزرگ شده با هیجان این چند وقت در مورد رفتن به مهد حرف میزنه  و دیشب کوله پشتی (به قول خودش backpack) کیتیشو با کمک خودش آماده کردم صبح از زیر قرآن ردش کردیم و بابایی چند تا عکس یادگاری گرفته . همه چیز نوید یکروز خوب و شادی آور رو میده پس چرا مامی دائما نی نی چشماش تره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دلتنگم! خیلییییییی! اینقدر زیاد که علیرغم همه خودداریم بعد از رفتن تو به کلاست اشکام میریزن . سرم از فشار بیخوابی این دوهفته و گریه های دیشب داره می ترکه. چرا از من توقع هست که شاد باشم . حس اینو دارم که جگرگوشمو به یک عده غریبه سپردم و مگر غیر از اینه مگه رویا ، سارا یا شیرین رو چقدر می شناسم مگه با 2-3 بار دیدن چقدر آشنایی بدست میاد؟تمام روزها و لحظه های این 3 سال مثل فیلم سینمایی جلوی چشمام میاد روزهایی که شیرم می خوردی و من مست بوی بهشتی تو در آغوشم . به این شبها که دوست داری هنوز موقع خواب سرت رو رو سینم بذاری و بیش از 10 بار منو ببوسی و زمزمه وار بگی: مامی خیلیییی دوست دارم و من مثل همیشه احساس کنم که خوشبخترین انسان روی زمینم و صدبار خدا رو شکر کنم . تو خود خود بهشتی وقتی زیر گردنت رو می بوسم بوی بهشت رو حس می کنم و صدای آسمونیت برام دلنشین ترین موسیقی دنیاست .

بین دو حس دلتنگی و نگرانی دارم له میشم . دلتنگ لمس وجود نازنینت، دلتنگ شنیدن خنده هات و دلتنگ دیدنت که پر از انرژِی میشدم ولی دلتنگیم در مقابل نگرانیم رنگ میبازه . نگران از نوع برخورد مربی با روح لطیفت! نگران از آزرده نشدن احساساست ! نگران از خدشه وارد شدن به حس اعتمادت به دنیا و خودت و نگرانم نگرانم نگرانم............

یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش 

می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش

گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور 

دور باد آفت دور فلک از جان و تنش

 

 

 

 

 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سما طلا
30 تیر 92 2:41
هدی جون حست رو کامل درک میکنم روزی که پسرم به مهد رفت پشت در مهد یک ساعت گریه کردم و منتظر صدای گریه پسرم بودم ولی هر چی گوش تیز کردم صدایی نیومد بعد در زدم رفتم تو مدیر مهد از چشمای قرمز من خنده اش گرفت بعد منو برد پشت در کلاس واز پنجره کلاس نشونم داد که شاه پسر گرم بازیه اون موقع21 ساله بودم سخته خیلی ما مادریم همین
ناشناس
30 تیر 92 12:18
کمی هم ه خودت برس مامان.داری آلزایمر میگیری!نمیدنی هنوز مرداد هست یا تیر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟واقعا که!


ممنون از تذکرتون ولی کاش با لحن بهتری ارشاد می کردین