روز اول مهد
شنبه 29 تیر 92 از پله های مهد بالا میری بدون اینکه پشت سرت منو نگاه کنی تا نصفه پله که رسیدی بهت می گم : ستاره مامی خداحافظ . یک نگاه سرسری بهم می کنی و با هیجان بالا می ری و یک خداحافظی سرسری از پیچ پله بالا میری و دیگه نمیبینمت و رختشویی توی دلم شدیدتر می چرخه . دخترکم بزرگ شده با هیجان این چند وقت در مورد رفتن به مهد حرف میزنه و دیشب کوله پشتی (به قول خودش backpack) کیتیشو با کمک خودش آماده کردم صبح از زیر قرآن ردش کردیم و بابایی چند تا عکس یادگاری گرفته . همه چیز نوید یکروز خوب و شادی آور رو میده پس چرا مامی دائما نی نی چشماش تره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلتنگم! خیلییییییی! اینقدر زیاد که علیرغم همه خودداریم بعد از رفتن تو به کلاست اشکا...
نویسنده :
مامان هدا
0:02