، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

ستاره نابغه کوچولو

روز اول مهد

شنبه 29 تیر 92 از پله های مهد بالا میری بدون اینکه پشت سرت منو نگاه کنی تا نصفه پله که رسیدی بهت می گم : ستاره مامی خداحافظ . یک نگاه سرسری بهم می کنی و با هیجان بالا می ری و یک خداحافظی سرسری از پیچ پله بالا میری و دیگه نمیبینمت و رختشویی توی دلم شدیدتر می چرخه . دخترکم بزرگ شده با هیجان این چند وقت در مورد رفتن به مهد حرف میزنه  و دیشب کوله پشتی (به قول خودش backpack) کیتیشو با کمک خودش آماده کردم صبح از زیر قرآن ردش کردیم و بابایی چند تا عکس یادگاری گرفته . همه چیز نوید یکروز خوب و شادی آور رو میده پس چرا مامی دائما نی نی چشماش تره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلتنگم! خیلییییییی! اینقدر زیاد که علیرغم همه خودداریم بعد از رفتن تو به کلاست اشکا...
6 مرداد 1392

هفته دوم مهد

شنبه 5/5/92 ستارکم خوب با مهد کنار اومده بجز اینکه میگه تو هم تو مهد بمون که همه پرسنل مهد و مشاوری که باهاش صحبت کردم میگن کاملا طبیعیه . خدا رو شکر گریه ای در کار نیست و هربار با گفتن اینکه من می رم و هر وقت تو خواستی میام دنبالت موضوع حل میشه و البته موقعی که میام هم کلی بهانه میگیری که کم بود و معمولا نیم ساعت میشینم تا راضی به اومدن بشی روز اول هفته دوم مهد: قرار شد بابایی تو رو ببره مهد که همون یکم بهانه رو هم نگیری که بگی مامی بمونه تو راه بهانه گرفتی که من خوابم میاد و وقتی به بابایی تماس گرفتم گفت که بغلت کردن و رفتی بالا . با مهد تماس گرفتم و خود رویا (مدیر داخلی مهد) گوشی رو برنداشت . یکی دیگه از پرسنل بود و بعد از سلام و احوا...
5 مرداد 1392

مرکز مشاوره

دوستای گلی که ازم خواسته بودید مرکز مشاوره معرفی کنم . واقعا اینکار خیلی مسئولیت داره مثل وقتی که یک نفر از شما می خواد یک دختر یا پسر خوب واسه ازدواج معرفی کنید . اگه خوب بشه که خب خداروشکر اگه بد باشه تا آخر زندگی نفرینش واسه آدم می مونه من خودم از نزدیک با اینجا آشنا هستم و من! راضی بودم بازم می گم لطفا خودتون بسنجید کانون سنجش و افزایش هوش کودکان اینم آدرس سایتش http://www.moshaverehoosh.com/ ...
25 تير 1392

مهدکودک 2

دلم می خواد بنویسم بی دلیل و با دلیل فقط بنویسم . از دلتنگیهام از اشکهای ناخواسته ی گاه و بیگاه گوشه چشمام . از بغض لعنتی که دو هفته هست گلومو فشار میده .  خدایا دخترم بزرگ شده و من باز هم جا موندم . خدایا خدایا خدایا! با فریاد خفه شده سکوتم چه کنم؟ نه مادرکم! نگرن نشو .هیچ اتفاق بدی رخ نداده . امروز برای ثبت نام قطعی رفتیم مهدکودک و تو چه شادمان لحظاتت رو سپری کردی. ازت معمولی خداحافظی کردم و جوابم یک خداحافظی سرسری از جانب تو بود چون می خواستی زودتر بری طبقه بالا که از بقیه بچه ها جا نمونی . مدتی تو ماشین نشستم و بعد برای بردنت اومدم و در نهایت تو با گریه از مهد بیرون اومدی  و وقتی با تلفن برای بابایی تعریف کردم با همون طنز...
17 تير 1392

مهدکودک

مهدکودک ... اگه مامان باشی و جگرگوشه ات به سن 3 سالگی یا 4 سالگی نزدیک شده باشه حتی اگه خانه دار هم باشی کلی دلهره و نگرانی و حرف نگفته رو تو همون 3 تا نقطه می خونی. دلم می خواست بنویسم مهدکودک ... و بجای هر حرفی بغض تو گلوم و اشک گوشه چشمام رو نشون بدم. سعی کردم مادر قوی باشم البته سعی کردم . سعی کردم بجای گفتن " مامان مواظب باش" لبخند دلگرمی بخشی رو رو لبام بشونم و بگم " می دونم که می تونی " و گاهی همراه با دستی کمکرسان. هیچوقت از هیچ چیزی نترسوندمت : از هیچ چیز حتی مرگ ! البته فلسفه طولانی داره و تصمیم راحت و یک شبه ای نبوده این مواجهه با مرگ. پس بدیهیه که از دزد، دکتر، آمپول، غریبه و هیییییییییییییییییچ جانوری (حتی سوسک) تو رو نتر...
15 تير 1392

شبهای رویایی

  فقط باید مادر باشی تا بادیدن این کاریکاتور اشک تو چشمات جمع بشه ! و چیزیکه برام جالب بود اینکه کاریکاتو رو آقایی بنام سعید کشیده (اینجور که از امضا فهمیدم) شبهای رویایی من و تو! زمان چقدر زود می گذره نمی تونم باور کنم تا همین چند ماه پیش ( یعنی تا حدود 2 سال و نیمگی) لذت خوابیدن مداوم حتی 3 ساعت مثل یک رویا بود برام و حالا پرنسس زیبای من سر ساعت 9:30 آماده خوابیدن میشه و نهایتا تا 10-10:15 تبدیل به زیبای خفته قصه ها و از همه رویایی تر اینکه تا خود صبح می خوابه . یعنی باور کنم ؟ من و اینهمه خوشبختی!!!!!!!!!!!!! و خوشبختی بالاتر وضعیت غذاخوردن نازنین خانومه. تو مسافرت واقعا دیگه کم آورده بودم یکهفته تقریبا جز شیر هیچی نخور...
8 تير 1392