این روزها : ناموس خدا
30 بهمن 89 چند روز پیش رفته بودیم استودیو واسه صدابرداری و مثل همیشه با ستاره بودم اونجا یه آقایی حرف خیلی جالبی زد و گفت : "می گن دختر ناموس خداست دست هرکسی نمی ده . فقط به اونهایی می ده که خیلی دوسشون داره" خدایا از اینکه ستاره رو به ما دادی با همه وجودم سپاسگذارم. امروز ستاره سعی می کرد غلت از پشت به شکم بزنه. چند روزی هست که آبمیوه اشو با لیوان می خوره و از همه جالبتر اینکه برای جلب توجه من گریه لوسی می کنه. قربونت برم که می دونی همه زندگی مامی هستی. و اپیزود آخر اینکه : ما بالاخره ساختمون رو خریدیم . خدایا فاصله بین غمها و شادیها چقدر نزدیکه . کاش یادمون می موند که تو تموم غمها تو دستمونو گرفتی و تنهامون نمی گذاری تا به شادی ب...
نویسنده :
مامان هدا
17:34
این روزها: غرق با تو بودن
19 بهمن 89 نمی دونم چطور می شه یه موجود رو اینقدر دوست داشت! ستاره زندگیم ! دخترکم! یه قول مامان جونی لغت "دوست داشتن" برای بیان حسی که به تو داریم خیلی پیش پا فتاده هست. مامانی فقط همین قدر می دونم که به خاطر تو حاضرم از همه چیزم بگذرم حتی از کارم! شاید به نظر بی اهمیت بیاد ولی اونهایی که مامانتو می شناسن می دونن که چی می گم. دیروز عمو مهرزادت اینجا بود و معتقد بود اگه راه بیفتی دیگه نمی شه با تو اومد سر کار و باید یه پرستار تو خونه برات بگیرم. عزیزم دلم لرزید مطمئن باش اگه حتی خودم نیام سرکار ولی نمی ذارم لحظات قشنگ بزرگ شدن تو رو از دست بدم . نازنین مامان ! مگه تو چند بار بزرگ می شی و من چند بار تجربه قشنگ بالیدن تو رو تجربه می کن...
نویسنده :
مامان هدا
17:14
دومین مروارید!
شنبه 25 تیر 90 دومین مروارید پرنسسم امروز 25 تیر 90 در سن 10 ماه و 21 روزگی دراومد . مادر فدای تو عزیز دلم ! هرچند بابایی نیست تا باهم جشن بگیریم ولی براش اس ام اس دادم و اولین نفر اونو خبر کردم . دوست دارم دلبندم. اینم عکس اولین دندون ستاره با یکماه تاخیر! مامانی بذار من ماجرای یک روزم رو خودم تعریف کنم باشه؟ صبح که از خواب بیدار می شم فوری می رم سراغ کتابخونه تا یک کم واسه اون روز کاری مطالعه کنم خب میشه بجای خوندن کتاب به خوردن کتاب هم مشغول شد راه میونبریه : بعد از خوردن قطره آهن چون نمی شه تا یکساعت می می خورد پس فرصت خوبی واسه لباس پوشیدن و آماده شدن هست که بریم با مامانی سر کار . بعضی و...
نویسنده :
مامان هدا
16:54
این روزها: نمایشگاه کتاب
یکشنبه 11 اردیبهشت 90 مثل خیلیهای دیگر، من هم وقتی بچه نداشتم، در باب مادری و بچهداری سخنرانیهای فصیح و روشنگرانهای داشتم! از آن جملههایی که با «من نمیدونم چرا این مادرها...» شروع میشوند! یکی از این جملهها این بود که «من نمیدونم چرا این زنها وقتی مادر میشوند، انقدر هپلی میشوند!» دیده بودم زنهای جوانی را که همیشه خوشتیپاند، کفشهایشان واکس خورده است، شال سر و رژ لب شان ست شده، ابروهایشان تمیز است، شلوارهایشان اطو کشیده، کیفهای کوچکشان هماهنگ با لباس، ناخنهایشان اندازه و مرتب و خلاصه همه چیزشان خوب است. آن وقت بار دیگر که ...
نویسنده :
مامان هدا
16:51
این روزها: نمایشگاه کتاب
یکشنبه 11 اردیبهشت 90 مثل خیلیهای دیگر، من هم وقتی بچه نداشتم، در باب مادری و بچهداری سخنرانیهای فصیح و روشنگرانهای داشتم! از آن جملههایی که با «من نمیدونم چرا این مادرها...» شروع میشوند! یکی از این جملهها این بود که «من نمیدونم چرا این زنها وقتی مادر میشوند، انقدر هپلی میشوند!» دیده بودم زنهای جوانی را که همیشه خوشتیپاند، کفشهایشان واکس خورده است، شال سر و رژ لب شان ست شده، ابروهایشان تمیز است، شلوارهایشان اطو کشیده، کیفهای کوچکشان هماهنگ با لباس، ناخنهایشان اندازه و مرتب و خلاصه همه چیزشان خوب است. آن وقت بار دیگر که ...
نویسنده :
مامان هدا
16:46
نمایشگاه کتاب2
پنجشنبه 15 اردیبهشت 90 هورااااااااااااااااااااااا! دخملی امروز برای اولین بار خودش دستشو گرفت به جای تعویضش تو تخت پارک و ایستاد. البته چند وقتیه که با کمک دست ما می ایسته ولی امروز تنهایی ایستاد. و دخترم از 5 شنبه گذشته می تونه تو نی آب بخوره و کلی هم کیف می کنه دیگه وقتی آب می خوره از دهنش نمی ریزه . من شنیدم بچه ها بعد از یکسال می تونن از نی استفاده کنن واسه همین خیلی ذوقیدم که ستاره اینقدر زود تونسته . و حالا ادامه ماجرای نمایشگاه کتاب: دوستایی که پست قبل از عید رو خوندن می دونن که من خیلی تو فکر یه عیدی موندگار واسه دخملی بودم . تا اینکه... سلولهای خاکستری رو اینقدر به کار گرفتم تا بالاخره کشفیدم و بابایی هم پایمون شد و تص...
نویسنده :
مامان هدا
16:42
غیبت صغری
شنبه 31 اردیبهشت 90 مامان هدا خانم یه وقت خدای نکرده خجالت نکشید این وبلاگو آپ کنیدا.... من شرمنده همه مهربونایی هستم که به وبلاگ ستارم سر می زنن . شاید فقط خود دخملی می دونه مامانش چقدر گرفتار بوده و هنوز حساب کتابای نمایشگاه تموم نشده نمایشگاه کتاب یه طرف حساب کتاباشم... اینقدر حرف واسه گفتن دارم که نمی دونم تو این تایم کوتاه چایی خوردن چجوری جا بدم؟ گل مامان اینقدر سریع بزرگ می شه که از نوشتن تغییراتش جا موندم. واییییی پرنسس خانوم دیروز در سن 8 ماه و 26 روزگی در یک اقدام ناگهانی جلوی چشمای من چهار دست و پا رفت و خودشو به اسباب بازیش رسوند و بعد از اینکه از بهت دراومدم کلی دست و هورا و بوس جایزه گرفت ولی بعدش که می خواست دوباره ...
نویسنده :
مامان هدا
16:41
یه مامان راست راسکی!
جمعه 6 خردا 90 ستاره قشنگم! همه هستی و وجودم! به برکت وجود تو نازنین من امسال مامان شدم یه مامان راست راسکی! روز همه مامانا مبارک! از خدا به خاطر داشتن تو ممنونم! و از تو غنچه باغ زندگی! از تو هم ممنونم که منو به عنوان مادر انتخاب کردی و به خاطروجود نازنین و دوست داشتنیت من حس زیبای مادری رو چشیدم. دخترکم ! می نویسم و با افتخار برات می نویسم که اگه خدا بخواد که فقط یک موهبت ، فقط و فقط یک موهبت به کسی بده مادر شدن بهترین موهبته! نازنینم داری 9 ماهه می شی و به قول بابایی تا حالا 2 تا 9 ماه تو این دنیا بودی. 9ماه تو شکم من و 9 ماه هم بیرون. نازنین ترینم 9 ماهگیت مبارک! پینوشت: خیلی از دوستا پرسیدن که لباسای...
نویسنده :
مامان هدا
16:39
یه دخمل 9 ماه و نیمه
پنجشنبه 19 خردا 90 خدایا کمکم کن که امانتدار خوبی باشم. می دونم که دخترم امانت تو هست پیشم بهم توان و صبر بده تا بتونم مامان خوبی باشم و اونو خوب تربیت کنم. آمین. کلا خیلی روبراه نیستم . شاید بعد از نمایشگاه کتاب پر مشغله یه مسافرت خوب می تونست خستگی منو برطرف کن ولی به دلایلی از جمله اسباب کشی خونه و کوچیک بودن ستاره و اینکه ممکنه اذیت بشه فعلا منصرف شدیم. 3 روز تعطیلی رو رفتیم شیراز ولی روحا خسته تر برگشتم. اول اینکه مامان خاله آزی مهربون (عمه بابایی) از پیشمون رفت و دوم اینکه... بگذریم. دلتنگم ولی یادم نمی ره که شاکر باشم . شاکر خدا بخاطر هزار و یک نعمتی که اگه بخوام بشمارم امکان پذیر نیست و از همه نعمتا بالاتر دختر سالمی که ذره ذ...
نویسنده :
مامان هدا
16:38