، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

ستاره نابغه کوچولو

جشن تولد 3سالگی -1

از قبل تصمیم داشتم تولد امسالت رو با تم مینی موس بگیرم ولی چند ماه قبل خودت گفتی مامی برام تولد کیتی بگیر البته چند بار هم تصمیمات فرشته کوچولو عوض شد مبنی بر اینکه مثلا تولد "دورا" برام بگیر و ... که خدا رو شکر با توضیحات کمی دوباره کیتی غالب میشد . خودم هم به نظرم اومد کیتی مناسب تره چون تم کیتی کلا بچگانه هست و اگه از امسال می گذشت واسه سالهای بعد مناسب نبود و ضمن اینکه خود وسایل کیتی تو بازار زیاده . بماند که مامی خانم با همه مشغله هایی که دارند حدود 4 ماه درگیری فکری و وقتی داشتن تا مهمونی تولد برگزار بشه حالا خوب یا بد بماند... کلا تا حالا که بجز سال اول خودم از امسال و پارسال تولدت راضی نبودم . پارسال مریض بودی و امسال هم چند روز بود ...
20 شهريور 1392

هیس...

هیس... دختران فریاد نمی زنند!  بعد از 4 سال با بابایی رفتیم سینما و نازنین بانوی من پیش مامان جون مهربونش بود . کل جریان فیلم رو می دونستم حتی اکران خصوصیش دعوت شده بودیم که بخاطر ستاره نتونستم برم ولی حالا که فرصت پیش اومده بود باید میدیدمش باید! فیلمی که هر مادری باید ببینه و هر پدری ! فیلمی که از یک تابوی اجتماعی حرف میزنه دختران کوچولویی که در بچگی مورد آزار جنسی و حتی تجاوز جنسی قرار می گیرن و پدرهایی که در کسوت بازرس، رییس پلیس، رییس زندان و ... با بغضهای شکسته در گلو با ماجرا روبرو می شدن فیلمی با ارزشی فراتر از دیدن که اجباری برای دیدن! طبق آمار ذهنی خودم - چون متاسفانه این موضوعات اینقدر تابو هست که آمار واقعی وجود نداره- 90%...
17 شهريور 1392

تولد 3 سالگی

دوشنبه 4 شهریور 92 ستاره  ی من!  هنوز عشق در حول و هوش چشم تو می چرخد. از من نگیر چشم دست مرا بگیر کوچه های محبت را با من بگرد. یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دلها معنا شود. یادم بده چگونه نگاهت کنم که ترّی بالایت در تند باد عشق نلرزد... نازنینم! آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم. آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم.. آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است... دخترکم!چشم تو شعر،چشم تو شاعراست. من دزد شعرهای چشم تو هستم...   ستاره های کلامت را در لحظه های ساکت عاشق بر من ببار... برمن ببار تا که بروید بهاروار..   تمام حرف دلم اینست؛  &nbs...
4 شهريور 1392

در آستانه 3 سالگی

دخنرک شیرین من! باورم نمیشه که فقط 3 روز تا 3 سالگی تو باقی مونده. مادرکم! عسلکم! جگرگوشه ام! وجود نازنینت از هر گزندی دور! رویاهای زندگیت لبریز و بیشمار! و شادی وجودت پایدار! دوست ندارم تو وبلاگت از سختیها یا مریضیهات بنویسم که شیرینی بودنت هر چیزی رو لذتبخش می کنه . ولی 10 روزی هست که دوباره مریضی و در حال خوردن آنتی بیوتیک و همچنین بی اشتهایی مفرط  و همین مساله ، خوشی بهبود اشتهات رو تو 2 هفته اول مهدرفتن حسابی ضایع کرد پروژه مهد همچنان باقیه و واسه من و تو از تمام پروژه های قبلی - گرفتن از شیر و پوشک - طولانی تر شده . نمی دونم چرا اینکه آیا بخاطر مریضی هست یا علت دیگه داره مهدت رو دوست نداری و دیگه نمی ری . منهم وقتی اینقدر امتناع...
31 مرداد 1392

هفته سوم مهد

چهارشنبه 16 مرداد 92 پایان هفته سوم مهدکودک واقعا چرا این مهدکودک خودش یک منبع تقویمی مهم تو روزشمار من و تو شده؟  همه چیز آرومه و منهم به نسبت خوشحالم . امروز روز اسباب بازی یا به اصطلاح پرسنل مهد روز toy بوده و روزی هست که بچه ها اجازه دارن هر اسباب بازی که دوست دارن برای بازی به مهد ببرن و جوجه ی ناز مامی با خودش "جوجو"رو برده - جوجه طرقه ایکه 10 روزه گیرت اومده و به قول خودت this is my pet. خدایی جوجه طرقه بهتر از مار کبری نیست به عنوان یک حیوون خونگی؟  بابایی میگه امروز دوتا جوجه باهم رفتن مهدکودک البته بماند که ما چندان امیدی به زنده موندن اون طرقه زبون بسته نداشتیم ولی خب خدا رو شکر که هردو جوجه هم سالم برگشتن. به نظر ...
17 مرداد 1392

روز اول مهد

شنبه 29 تیر 92 از پله های مهد بالا میری بدون اینکه پشت سرت منو نگاه کنی تا نصفه پله که رسیدی بهت می گم : ستاره مامی خداحافظ . یک نگاه سرسری بهم می کنی و با هیجان بالا می ری و یک خداحافظی سرسری از پیچ پله بالا میری و دیگه نمیبینمت و رختشویی توی دلم شدیدتر می چرخه . دخترکم بزرگ شده با هیجان این چند وقت در مورد رفتن به مهد حرف میزنه  و دیشب کوله پشتی (به قول خودش backpack) کیتیشو با کمک خودش آماده کردم صبح از زیر قرآن ردش کردیم و بابایی چند تا عکس یادگاری گرفته . همه چیز نوید یکروز خوب و شادی آور رو میده پس چرا مامی دائما نی نی چشماش تره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلتنگم! خیلییییییی! اینقدر زیاد که علیرغم همه خودداریم بعد از رفتن تو به کلاست اشکا...
6 مرداد 1392

هفته دوم مهد

شنبه 5/5/92 ستارکم خوب با مهد کنار اومده بجز اینکه میگه تو هم تو مهد بمون که همه پرسنل مهد و مشاوری که باهاش صحبت کردم میگن کاملا طبیعیه . خدا رو شکر گریه ای در کار نیست و هربار با گفتن اینکه من می رم و هر وقت تو خواستی میام دنبالت موضوع حل میشه و البته موقعی که میام هم کلی بهانه میگیری که کم بود و معمولا نیم ساعت میشینم تا راضی به اومدن بشی روز اول هفته دوم مهد: قرار شد بابایی تو رو ببره مهد که همون یکم بهانه رو هم نگیری که بگی مامی بمونه تو راه بهانه گرفتی که من خوابم میاد و وقتی به بابایی تماس گرفتم گفت که بغلت کردن و رفتی بالا . با مهد تماس گرفتم و خود رویا (مدیر داخلی مهد) گوشی رو برنداشت . یکی دیگه از پرسنل بود و بعد از سلام و احوا...
5 مرداد 1392

مرکز مشاوره

دوستای گلی که ازم خواسته بودید مرکز مشاوره معرفی کنم . واقعا اینکار خیلی مسئولیت داره مثل وقتی که یک نفر از شما می خواد یک دختر یا پسر خوب واسه ازدواج معرفی کنید . اگه خوب بشه که خب خداروشکر اگه بد باشه تا آخر زندگی نفرینش واسه آدم می مونه من خودم از نزدیک با اینجا آشنا هستم و من! راضی بودم بازم می گم لطفا خودتون بسنجید کانون سنجش و افزایش هوش کودکان اینم آدرس سایتش http://www.moshaverehoosh.com/ ...
25 تير 1392

مهدکودک 2

دلم می خواد بنویسم بی دلیل و با دلیل فقط بنویسم . از دلتنگیهام از اشکهای ناخواسته ی گاه و بیگاه گوشه چشمام . از بغض لعنتی که دو هفته هست گلومو فشار میده .  خدایا دخترم بزرگ شده و من باز هم جا موندم . خدایا خدایا خدایا! با فریاد خفه شده سکوتم چه کنم؟ نه مادرکم! نگرن نشو .هیچ اتفاق بدی رخ نداده . امروز برای ثبت نام قطعی رفتیم مهدکودک و تو چه شادمان لحظاتت رو سپری کردی. ازت معمولی خداحافظی کردم و جوابم یک خداحافظی سرسری از جانب تو بود چون می خواستی زودتر بری طبقه بالا که از بقیه بچه ها جا نمونی . مدتی تو ماشین نشستم و بعد برای بردنت اومدم و در نهایت تو با گریه از مهد بیرون اومدی  و وقتی با تلفن برای بابایی تعریف کردم با همون طنز...
17 تير 1392

مهدکودک

مهدکودک ... اگه مامان باشی و جگرگوشه ات به سن 3 سالگی یا 4 سالگی نزدیک شده باشه حتی اگه خانه دار هم باشی کلی دلهره و نگرانی و حرف نگفته رو تو همون 3 تا نقطه می خونی. دلم می خواست بنویسم مهدکودک ... و بجای هر حرفی بغض تو گلوم و اشک گوشه چشمام رو نشون بدم. سعی کردم مادر قوی باشم البته سعی کردم . سعی کردم بجای گفتن " مامان مواظب باش" لبخند دلگرمی بخشی رو رو لبام بشونم و بگم " می دونم که می تونی " و گاهی همراه با دستی کمکرسان. هیچوقت از هیچ چیزی نترسوندمت : از هیچ چیز حتی مرگ ! البته فلسفه طولانی داره و تصمیم راحت و یک شبه ای نبوده این مواجهه با مرگ. پس بدیهیه که از دزد، دکتر، آمپول، غریبه و هیییییییییییییییییچ جانوری (حتی سوسک) تو رو نتر...
15 تير 1392